زور دادن. فشار دادن. (فرهنگ فارسی معین). نیرو کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و آب چنان زور آورد که آن زنجیرها بگسست. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 138). چه زور آورد پنجۀ جهد مرد چو بازوی توفیق یاری نکرد. سعدی (بوستان). که زور آورد گر تو یاری دهی ؟ که گیرد چو تو رستگاری دهی ؟ سعدی (بوستان). دست بالای عشق زور آورد معرفت را نماند جای ستیز. سعدی. - زور بر خاک سیه آوردن، کنایه از کشاورزی کردن. زراعت کردن: جستن گوگرد احمر عمر ضایع کردن است زور بر خاک سیه آور که یکسر کیمیاست. ابن یمین. ، تعدی کردن. ستم کردن. (فرهنگ فارسی معین). مقابله کردن. سرکشی کردن. فشار آوردن. هجوم آوردن: ارتفاع ولایات نقصان پذیرفت و خزانه تهی ماند و دشمنان زور آوردند. (گلستان). سرشته ست یزدان شفا در عسل نه چندانکه زورآورد با اجل. سعدی (بوستان). خدایا به غفلت شکستیم عهد چه زور آورد با قضا دست جهد. سعدی (بوستان). رجوع به زور و دیگر ترکیبهای آن شود
زور دادن. فشار دادن. (فرهنگ فارسی معین). نیرو کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و آب چنان زور آورد که آن زنجیرها بگسست. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 138). چه زور آورد پنجۀ جهد مرد چو بازوی توفیق یاری نکرد. سعدی (بوستان). که زور آورد گر تو یاری دهی ؟ که گیرد چو تو رستگاری دهی ؟ سعدی (بوستان). دست بالای عشق زور آورد معرفت را نماند جای ستیز. سعدی. - زور بر خاک سیه آوردن، کنایه از کشاورزی کردن. زراعت کردن: جستن گوگرد احمر عمر ضایع کردن است زور بر خاک سیه آور که یکسر کیمیاست. ابن یمین. ، تعدی کردن. ستم کردن. (فرهنگ فارسی معین). مقابله کردن. سرکشی کردن. فشار آوردن. هجوم آوردن: ارتفاع ولایات نقصان پذیرفت و خزانه تهی ماند و دشمنان زور آوردند. (گلستان). سرشته ست یزدان شفا در عسل نه چندانکه زورآورد با اجل. سعدی (بوستان). خدایا به غفلت شکستیم عهد چه زور آورد با قضا دست جهد. سعدی (بوستان). رجوع به زور و دیگر ترکیبهای آن شود
سخن چینی کردن. بردن خبر از مکانی به مکان دیگر به جهت نمامی، سعایت کردن. غمازی کردن، اطلاع از امری دادن. کسی را با نقل خبر از امری مطلع کردن: زیرا که درختی که مر او را نشناسی بارش خبر آرد که بود دست نهالش. ناصرخسرو بارت خبر آرد از آب حیوان برگت خبر آرد ز روی حوا. ناصرخسرو. خبر بیاور از ایشان بمن چو داده بوی ز حال من بحقیقت خبر مر ایشان را. ناصرخسرو. خبر آورد مبشر که ز بطنان عراق وفد منصور همی آید و رفد مرفود. سعدی. ، پیغام آوردن: گر ز آمدنت خبر بیارند من جان بدهم بمژدگانی. سعدی (طیبات)
سخن چینی کردن. بردن خبر از مکانی به مکان دیگر به جهت نمامی، سعایت کردن. غمازی کردن، اطلاع از امری دادن. کسی را با نقل خبر از امری مطلع کردن: زیرا که درختی که مر او را نشناسی بارش خبر آرد که بود دست نهالش. ناصرخسرو بارت خبر آرد از آب حیوان برگت خبر آرد ز روی حوا. ناصرخسرو. خبر بیاور از ایشان بمن چو داده بوی ز حال من بحقیقت خبر مر ایشان را. ناصرخسرو. خبر آورد مبشر که ز بطنان عراق وفد منصور همی آید و رفد مرفود. سعدی. ، پیغام آوردن: گر ز آمدنت خبر بیارند من جان بدهم بمژدگانی. سعدی (طیبات)
میوه دار کردن. به ثمر آوردن. ثمردادن. نتیجه دادن. میوه آوردن. منتج شدن. در حالت نسبت بدرخت، ثمر آوردن. (آنندراج). بار آوردن درخت و شاخ و مانند آن. میوه آوردن. (آنندراج) : اگر گل آرد بار آن رخان او نه شگفت هرآینه چو همه می خورد گل آرد بار. رودکی. همه سر آرد بار، آن سنان نیزۀ او هرآینه که همه خون خورد سر آرد بار. دقیقی. چنین گفت خسرو که گردان سپهر گهی خشم بار آورد گاه مهر. فردوسی. چنین تا برآمد بر این روزگار درخت بلا حنظل آورد بار. فردوسی. سرانجام گوهر ببار آورد همان میوۀ تلخ بار آورد. فردوسی. تا درخت نار نارد عنبر و کافور بر تا درخت گل نیارد سنبل و شمشاد بار. فرخی. نباشد مار را بچه بجز مار نیارد شاخ بد جز تخم بد بار. (ویس و رامین). لیکن گزندگی سوزش فراق و الم هجران بار آورده است جهت امیرالمؤمنین دریغ و درد و اندوه و غم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 210). تا در نزنی سر بگلش بارنیارد زیرا که چنین است ره و سیرت اشجار. ناصرخسرو. اگر از خارسخن گوید گل روید ازو وگر از خاک سخن گوید در آرد بار. ناصرخسرو. نه غلیواژ ترا صید تذرو آرد و کبک نه سپیدار ترا بار بهی آرد و سیب. ناصرخسرو. آن درخت سبز شد و خرمای تر بار آورد و جوی آب روان شد. (قصص الانبیاء ص 205). هرکه او تخم کاهلی کارد کاهلی کافریش بار آرد. سنایی. تا بوستان بتابش شاه ستارگان بر شاخ آسمان گون آرد ستاره بار. سوزنی. آری این دولتی است سال آورد چه عجب سال دولت آرد بار. خاقانی. خاک عشق از خون عقلی به که غم بار آورد ما که ترک عقل گفتیم از همه غم فارغیم. خاقانی. شده از سرخ روئی تیز چون خار خوشا خاری که آرد سرخ گل بار. نظامی. از آن دسته برآمد شوشۀ نار درختی گشت و بار آورد بسیار. نظامی. بازجستند از حقیقت کار داد شرحی که گریه آرد بار. نظامی. لاجرم حکمتش بود گفتار خوردنش تندرستی آرد بار. سعدی (گلستان). برانداز بیخی که خار آورد درختی بپرور که بار آورد. سعدی (بوستان). اگر بد کنی چشم نیکی مدار که هرگز نیارد گز انگور بار. سعدی (بوستان). من آن شکل صنوبر راز باغ دیده برکندم که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار می آورد. حافظ.
میوه دار کردن. به ثمر آوردن. ثمردادن. نتیجه دادن. میوه آوردن. منتج شدن. در حالت نسبت بدرخت، ثمر آوردن. (آنندراج). بار آوردن درخت و شاخ و مانند آن. میوه آوردن. (آنندراج) : اگر گل آرد بار آن رخان او نه شگفت هرآینه چو همه می خورد گل آرد بار. رودکی. همه سر آرد بار، آن سنان نیزۀ او هرآینه که همه خون خورد سر آرد بار. دقیقی. چنین گفت خسرو که گردان سپهر گهی خشم بار آورد گاه مهر. فردوسی. چنین تا برآمد بر این روزگار درخت بلا حنظل آورد بار. فردوسی. سرانجام گوهر ببار آورد همان میوۀ تلخ بار آورد. فردوسی. تا درخت نار نارد عنبر و کافور بر تا درخت گل نیارد سنبل و شمشاد بار. فرخی. نباشد مار را بچه بجز مار نیارد شاخ بد جز تخم بد بار. (ویس و رامین). لیکن گزندگی سوزش فراق و الم هجران بار آورده است جهت امیرالمؤمنین دریغ و درد و اندوه و غم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 210). تا در نزنی سر بگلش بارنیارد زیرا که چنین است ره و سیرت اشجار. ناصرخسرو. اگر از خارسخن گوید گل روید ازو وگر از خاک سخن گوید دُر آرد بار. ناصرخسرو. نه غلیواژ ترا صید تذرو آرد و کبک نه سپیدار ترا بار بهی آرد و سیب. ناصرخسرو. آن درخت سبز شد و خرمای تر بار آورد و جوی آب روان شد. (قصص الانبیاء ص 205). هرکه او تخم کاهلی کارد کاهلی کافریش بار آرد. سنایی. تا بوستان بتابش شاه ستارگان بر شاخ آسمان گون آرد ستاره بار. سوزنی. آری این دولتی است سال آورد چه عجب سال دولت آرد بار. خاقانی. خاک عشق از خون عقلی به که غم بار آورد ما که ترک عقل گفتیم از همه غم فارغیم. خاقانی. شده از سرخ روئی تیز چون خار خوشا خاری که آرد سرخ گل بار. نظامی. از آن دسته برآمد شوشۀ نار درختی گشت و بار آورد بسیار. نظامی. بازجستند از حقیقت کار داد شرحی که گریه آرد بار. نظامی. لاجرم حکمتش بود گفتار خوردنش تندرستی آرد بار. سعدی (گلستان). برانداز بیخی که خار آورد درختی بپرور که بار آورد. سعدی (بوستان). اگر بد کنی چشم نیکی مدار که هرگز نیارد گز انگور بار. سعدی (بوستان). من آن شکل صنوبر راز باغ دیده برکندم که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار می آورد. حافظ.
مرکوب و برنشست خویش کردن اسبی یا استری یا پیلی و مانند آن را. سوار شدن مرکوبی را. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : برون تاخت گرشاسب چون نره شیر یکی بور چوگانی آورد زیر. اسدی. - به زیر اندرآوردن، سوار شدن: یکی زنده پیلی چو کوهی روان به زیر اندرآورده بد پهلوان. شهید (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - زیر اندرآوردن، سوار شدن مرکوبی را: به پیش اندر آمد زریر دلیر سمند بزرگ اندرآورده زیر. فردوسی. زمانی بر اینسان همی بود دیر پس آن بارگی اندرآورد زیر. فردوسی. ، مغلوب کردن. زبون کردن. شکست دادن. مطیع کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : بود رسم و آیین مرد دلیر که آرد به آهستگی شیر زیر. فردوسی. بخندید شنگل بدو گفت خیز چو زیر آوری خون ایشان بریز. فردوسی. زبون کردش اسفندیار دلیر به کشتیش آورد سهراب زیر. اسدی. بجنگ آن دشمن فرستادی تا مصاف کردی و مخالف را زیر آوری. (راحهالصدور راوندی). - به زیر آوردن، مغلوب ومطیع و پایمال کردن: و گر مهر بر خسته شیر آورد همان شیر او را به زیر آورد. فردوسی. - به زیر اندرآوردن، مغلوب و زبون کردن: شما ششهزارید و من یک دلیر سر سرکشان اندرآرم به زیر. فردوسی. ز آهنش نیزه است وپولاد تیر میان تنگ و پیل اندرآرد به زیر. اسدی. - زیر اندرآوردن، زبون و مطیع کردن: نبیرۀ منوچهر شاه دلیر که گیتی به تیغ اندرآورد زیر. فردوسی. چو زد چنگ و گور اندرآورد زیر بزد بانگ بر باره گرد دلیر. اسدی. جدا هر یک اسبی چو غرنده شیر به خم کمند اندرآرند زیر. اسدی. ، تسلیم کردن. مطیع و فرمانبردار کردن: فرمود که به قلعۀ کوزا شوند و کوتوال به زیر آورند. بحکم فرمان آنجا شدند و کوتوال به زیر آمده قلعه به ایشان سپرد. (تاریخ طبرستان) ، پایین آوردن. (از فرهنگ فارسی معین) ، متصرف شدن. پی سپر کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - به زیر اندرآوردن، پی سپر کردن: وز آن سوی قیصر بیامد ز روم ز لشکر به زیر اندرآورده بوم. فردوسی (یادداشت ایضاً)
مرکوب و برنشست ِ خویش کردن اسبی یا استری یا پیلی و مانند آن را. سوار شدن مرکوبی را. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : برون تاخت گرشاسب چون نره شیر یکی بور چوگانی آورد زیر. اسدی. - به زیر اندرآوردن، سوار شدن: یکی زنده پیلی چو کوهی روان به زیر اندرآورده بد پهلوان. شهید (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - زیر اندرآوردن، سوار شدن مرکوبی را: به پیش اندر آمد زریر دلیر سمند بزرگ اندرآورده زیر. فردوسی. زمانی بر اینسان همی بود دیر پس آن بارگی اندرآورد زیر. فردوسی. ، مغلوب کردن. زبون کردن. شکست دادن. مطیع کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : بود رسم و آیین مرد دلیر که آرد به آهستگی شیر زیر. فردوسی. بخندید شنگل بدو گفت خیز چو زیر آوری خون ایشان بریز. فردوسی. زبون کردش اسفندیار دلیر به کشتیش آورد سهراب زیر. اسدی. بجنگ آن دشمن فرستادی تا مصاف کردی و مخالف را زیر آوری. (راحهالصدور راوندی). - به زیر آوردن، مغلوب ومطیع و پایمال کردن: و گر مهر بر خسته شیر آورد همان شیر او را به زیر آورد. فردوسی. - به زیر اندرآوردن، مغلوب و زبون کردن: شما ششهزارید و من یک دلیر سر سرکشان اندرآرم به زیر. فردوسی. ز آهنش نیزه است وپولاد تیر میان تنگ و پیل اندرآرد به زیر. اسدی. - زیر اندرآوردن، زبون و مطیع کردن: نبیرۀ منوچهر شاه دلیر که گیتی به تیغ اندرآورد زیر. فردوسی. چو زد چنگ و گور اندرآورد زیر بزد بانگ بر باره گرد دلیر. اسدی. جدا هر یک اسبی چو غرنده شیر به خم کمند اندرآرند زیر. اسدی. ، تسلیم کردن. مطیع و فرمانبردار کردن: فرمود که به قلعۀ کوزا شوند و کوتوال به زیر آورند. بحکم فرمان آنجا شدند و کوتوال به زیر آمده قلعه به ایشان سپرد. (تاریخ طبرستان) ، پایین آوردن. (از فرهنگ فارسی معین) ، متصرف شدن. پی سپر کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - به زیر اندرآوردن، پی سپر کردن: وز آن سوی قیصر بیامد ز روم ز لشکر به زیر اندرآورده بوم. فردوسی (یادداشت ایضاً)
کنایه از آخر شدن و به نهایت رسیدن. (برهان) (آنندراج). به آخر رساندن. پایان دادن: از این زارترچون بود روزگار سر آرد مگر بر من این کردگار. فردوسی. سر آوردم این رزم کاموس نیز دراز است و نفتاد از او یک پشیز. فردوسی. بدان تا زند بر بر پهلوان بدان زخم بر وی سر آرد جهان. اسدی. چو هر کامی که بایستش برآورد زمانه کام او را هم سر آورد. نظامی. یکی زندگانی تلف کرده بود بجهل و ضلالت سر آورده بود. سعدی. بشیرینی سر آرد نوبهار زندگانی را چو زنبور عسل آن را که منزل مختصر باشد. صائب (از آنندراج). ، مطیع نشدن. قبول نکردن. نپذیرفتن: رضوان بهشت خلد نیارد سر صدّیقه گر بحشر بود یارش. ناصرخسرو. ، (از: سر، رأس + آوردن) در تداول عامه، کنایه از کار مهم و بزرگی کردن: مگر سر آورده ای، چرا اینهمه در تسریع مقصود خویش میکوشی
کنایه از آخر شدن و به نهایت رسیدن. (برهان) (آنندراج). به آخر رساندن. پایان دادن: از این زارترچون بود روزگار سر آرد مگر بر من این کردگار. فردوسی. سر آوردم این رزم کاموس نیز دراز است و نفتاد از او یک پشیز. فردوسی. بدان تا زند بر بر پهلوان بدان زخم بر وی سر آرد جهان. اسدی. چو هر کامی که بایستش برآورد زمانه کام او را هم سر آورد. نظامی. یکی زندگانی تلف کرده بود بجهل و ضلالت سر آورده بود. سعدی. بشیرینی سر آرد نوبهار زندگانی را چو زنبور عسل آن را که منزل مختصر باشد. صائب (از آنندراج). ، مطیع نشدن. قبول نکردن. نپذیرفتن: رضوان بهشت خلد نیارد سر صِدّیقه گر بحشر بود یارش. ناصرخسرو. ، (از: سر، رأس + آوردن) در تداول عامه، کنایه از کار مهم و بزرگی کردن: مگر سر آورده ای، چرا اینهمه در تسریع مقصود خویش میکوشی